فتنه انگیزی معاویه و پاسخ های دندان شکن امام علی علیه السلام , قسمت اول
همان طورى که آشنائى ما با شأن نزول آیات قرآنى به فهم بهتر آیات -بدون اینکه مورد، مخصوص باشد- کمک مى کند، آشنائى ما با شأن صدور نامه هاى امام على علیه السلام نیز به فهم بهتر و دقیق تر آنها کمک مى کند و در حقیقت، با آشنائى با شأن صدور نامه ها، گوئى در همان شرایطى قرار مى گیریم که صدور نامه را با محتویات ویژه آن، ایجاب کرده است.
در عین حال، کلّیّت و عمومیّت مطالب، محفوظ است و ما مى توانیم در هر عصر و دوره اى، و در هر مملکت و منطقه اى، بیانات و آن بزرگوار را ملاک عمل و راهنما و الگو قرار دهیم و سیاست دینى خود را بر پایه سیاست علوى استوار گردانیم. چراکه از واضحات و بدیهیات است که سعادت ما در این است که در پى سیاست دینى باشیم، نه دین سیاسى. چنانکه در اخلاق، ما باید تابع اخلاق دینى باشیم و حرفه و کسب و سیاست و اقتصاد خود را اخلاقى کنیم، نه اینکه در پى اخلاق حرفه اى یا اخلاق سیاسى و اخلاق اقتصادى باشیم.
شأن صدور نامه ۹
هنوز جنگ صفین آغاز نشده بود؛ ولى با گستاخى ها و توطئه هاى معاویه، کاملاً بستر جنگ مهیّا شده بود و براى امیرالمؤمنین علیه السلام چاره اى جز قبول جنگ نبود؛ با اینکه حضرتش به هیچ وجه جنگ را نمى پسندید و سیاست او -برخلاف سیاست هاى فالانژیستى- سیاست جنگى نبود؛ بلکه حضرتش به تمام معناى کلمه صلح طلب بود و سلم و صفا و آشتى را بر هرگونه درگیرى و ناآرامى و زد و خورد -تا آنجائى که به ضرر اسلام و امت اسلامى نباشد- ترجیح مى داد و اصولاً دین ما نام اسلام را -که از ریشه سِلْم آمده- بر خود نهاده، تا نشان دهد که جز در حال ضرورت، مسلمانان نباید تن به جنگ و خون ریزى و کشتن هم کیشان و همنوعان خود بدهد؛ ولى هنگامى که رقیب دون همّت، به هیچ صراطى مستقیم و در برابر هیچ حق و حقیقتى تسلیم نیست، چه باید کرد؟
در چنان شرایطى که تنور جنگ در حال افروخته شدن و شعله ور شدن بود و فتنه قاسطین همچون آتش زیر خاکستر، آماده سربرآوردن بود، شخص نیمه آگاه و نیمه ناآگاهى -به نام ابومسلم خولانى(۱) که از تابعین شامى بود و هرگز اسلام ناب را از زبان اهلش نیاموخته بود، بلکه تنها با اسلام اموى آشنائى داشت- به همراه عده اى نزد معاویه آمد و با او به مناظره پرداخت و او را به خاطر اینکه با شخصى مى خواهد بجنگد که از نظر مصاحبت با پیامبر و هجرت و سابقه و قرابت، برترى دارد، مورد انتقاد و نکوهش قرار داد. تا اینجاى کار نشان داد که نیمه آگاه است، ولى هنگامى که در برابر ترفند معاویه سر تسلیم فرود آورد و فریفته شد، معلوم شد که نیمه ناآگاه، بلکه نیمه جاهل است.
معاویه گفت: ما با على سر جنگ نداریم. او قاتلان عثمان را پناه داده است. ما تصمیم داریم آنها را قصاص کنیم. او اگر قاتلان عثمان را تحویل ما بدهد، با او نمى جنگیم؛ ولى اگر تحویل ندهد، ناگزیریم با او بجنگیم.
ابومسلم و همراهانش درخواست کردند که نامه اى براى امیرالمؤمنین علیه السلام فرستاده شود و از او درخواست شود که قاتلان عثمان را تحویل معاویه دهد؛ چراکه او ولىِّ دمِ عثمان است.
معاویه که در تردستى و شیطنت، ماهر و استاد بود، نامه اى براى امیرالمؤمنین علیه السلام نوشت و خود ابومسلم را مأمور کرد که نامه را به کوفه برده و تقدیم حضرت نماید و جواب را خود دریافت کند و بازگردد.
او رهسپار کوفه شد. پس از طى مسافت میان دمشق و کوفه، وارد شهر شد و نامه را در حضور جمع، تقدیم امیرالمؤمنین علیه السلام کرد و خود به پا خاست و پس از حمد و ثناى ذات مقدس ربوبى حضرت را مخاطب ساخته، چنین گفت:
«تو امروز ولىّ امر مسلمانان و زمامدار امّت مى باشى. من دوست نمى دارم که این مقام والا به غیر تو واگذار گردد؛ مشروط به اینکه خود پاسدار حق و حقیقت باشى و خواسته ما را برآورده کنى. همه مى دانند عثمان، مسلمان محترمى بود که مظلومانه کشته شد. اگر قاتلان عثمان را تحویل ما دهى، تو امیر و رهبر مائى. در این صورت، هرکس با تو مخالفت کند، تو را یارى مى کنیم، هم با دست و هم با زبان و تو معذورى و صاحب حجّت».
حضرت فرمود: فردا بیا و جواب نامه ات را بگیر. او صبر کرد تا بامداد فردا که جواب نامه را دریافت کند.
از آنجا که حکومت و سیاست علوى، علاوه بر بعد الهى، بر مردم سالارى واقعى تکیه داشت و این مردم بودند که در آن موقعیت حساس باید با قاصد دین باخته معاویه، پاسخى دندان شکن بدهند؛ روز بعد مردم که متوجه مأموریت ابومسلم شده بودند، به طور خودجوش در مسجد اجتماع کردند و شعار «کُلُّنا قَتَلَ عثمان» را سر دادند و به ابومسلم فهماندند که قاتل عثمان، شخص یا اشخاص معیّنى نیستند، بلکه همگان قاتل اویند؛ چراکه او به امّت خیانت کرده و قاتلان او به نمایندگى از همه امت، او را به قتل رسانده اند.
آرى در احادیث آمده است که: «الرّاضى بِفِعْلِ قومٍ کالدّاخِلِ فیهِ مَعَهُم(۲)».
ما باید تابع اخلاق دینى باشیم و حرفه و کسب و سیاست و اقتصاد خود را اخلاقى کنیم، نه اینکه در پى اخلاق حرفه اى یا اخلاق سیاسى و اخلاق اقتصادى باشیم.
«هرکس به کردار گروهى راضى و خشنود باشد، مثل این است که با آنها همکارى کرده و در انجام آن کار شرکت جسته است».
به هرحال شکوه جمعیت و شعارهاى کوبنده، چشم او را خیره و گوش او را تسخیر کرد؛ ولى از آنجا که قلبش با معاویه بود و پیشاپیش معاویه با دسائس خود، قوه داورى صحیح را از او گرفته و شاید با مال و منال دنیا سبیلش را چرب و دلش را ربوده بود، نتوانست از بیراهه اى که برایش ترسیم شده بود، بازگردد و به راه راست آید.
او باید مى فهمید که اوّلاً معاویه، ولىّ دم عثمان نیست و حق ندارد خونخواهى کند. ثانیاً اگر قدرى فکر مى کرد و کارهاى معاویه را مورد مطالعه و بررسى قرار مى داد، متوجه مى شد که خود معاویه شریک جرم است؛ چراکه وى در روزهایى که عثمان در محاصره بود، او را یارى نکرد و این قدر در فرستادن نیروى کمکى به مدینه کوتاهى کرد، تا عثمان -که دست از لجبازى و یک دندگى برنداشته بود- کشته شد. ثالثاً در آن روزهاى سخت، تنها کسى که مانع کشته شدن عثمان بود و اقدامات میانجیگرانه بین او و شورشیان انجام مى داد، على بود.
رابعاً اکنون که حکومت عدل علوى بر سر کار آمده و از پشتوانه غیرقابل خدشه نص نبوى و بیعت مردمى برخوردار است، هر کسى شکایتى دادر، باید به او مراجعه کند، تا او با تشکیل یک دادگاه صالح -که ممکن است ریاست آن دادگاه با خودش باشد- به شکایتش رسیدگى کند.
ابومسلم -که از خودخواهى بى بهره نبود و ترجیح مى داد که در محیط دمشق و شامات نان به نرخ روز به خورد و احیاناً با کرامات دروغینى که به او نسبت مى دادند، بادى به غبغب مى انداخت- به محضر امیرالمؤمنین علیه السلام بار یافت، تا پاسخ نامه معاویه و پاسخ سخنرانى کذائى خود را دریافت کند.
با دیدن صحنه احساسات آگاهانه جمعیت و ازدحام پرشکوه مردم و شنیدن شعارهاى شعورمندانه ایشان، پیشاپیش جواب برایش روشن بود.
او جواب نامه را دریافت کرد و از اینکه در تحویل گرفتن قاتلان عثمان ناکام مانده و خبر خوشى براى اربابان اموى خود دریافت نکرده است، با ناراحتى و سرافکندگى پاسخ نامه معاویه را از دست مبارک مولا دریافت کرد و با صدایى ملایم -به طورى که اطرافیان نزدیکش بشنود- چند بار گفت:
«الآنُ طابَ الضِّرابُ!»: «اکنون نبرد در کامها گواراست!».
ولى چه خوب بود از او سؤال مى شد: در کدامین کامها؟! آیا در کام جان عاشقان اسلام و قرآن و خلیفه بحق پیامبر گرامى اسلام یا در کام جان دشمنان حقیقت و معاندان فضیلت و بیگانگان از انسانیت و غوطه ورشوندگان در منجلاب سبعیت و حیوانیت؟
آیا آنهایى که شیران روز و راهبان شب بودند و در خلوت و جلوت خدا را در مدّنظر داشتند و چون خداجو و خداخواه بودند، آنى از غم محرومان و مظلومان قرار و آرام نمى گرفتند، شعار «طابَ الضِّراب» سر مى دادند، یا آنهایى که دزدان بى وجدان بیت المال عمومى بودند و زندگى را به ظاهر آن مى شناختند و چون چارپایان مى خوردند و مى نوشیدند و مى غنودند؟! شخصى که: «چندین چراغ دارد و بیراهه مى رود» باید درباره اش گفت: «بگذار تا رود و ببیند سزاى خویش».
بارى مفصّل نامه ۹ نهج البلاغه در کتاب صفین نصر بن مزاحم آمده و مختصر آن را ابن عبد ربّه -صاحب کتاب «العقد الفرید»- نقل کرده و بلاذرى نیز در انساب الأشراف، آن را آورده است. شیخ مفید نیز قطعه اى از آن را در عیون و محاسن نقل کرده و خطیب خوارزمى نیز در مناقب خویش به ذکر آن پرداخته است(۳).
اگرچه معاویه و قاصدش بر تحویل گرفتن قاتلان عثمان پاى مى فشردند، ولى پاسخ حضرت، پاسخى است جامع که باید گفت: مشتمل بر چهار بخش است: بخش اول درباره تنگناهایى که سران شرک -و از جمله معاویه و پدرش- براى مسلمانان مخصوصاً در ایام محاصره در شعب ابوطالب فراهم آوردند.
بخش دوم درباره روش پیامبر اکرم صلى الله علیه وآله در جنگها که نزدیک ترین خویشاوندان خود را -مانند عبیده و حمزه و جعفر- در صف مقدم جبهه قرار مى داد و به شهادت مى رسیدند. بخش سوم درباره شگفتى روزگار که چگونه او را هم سنگ معاویه قرار داده است. بخش چهارم درباره تحویل دادن قاتلان عثمان که نشدنى و محال است که حضرتش آنها را تحویل معاویه دهد. ما درباره هر یک از این بخش ها مطابق نامه حضرت، بحث مى کنیم.
بخش اول – ماجراى شعب ابوطالب
مشرکین در برابر پیامبر خدا و پیروانش از دو تاکتیک استفاده مى کردند: مسلمانانى را که بى پناه بودند، شدیداً شکنجه مى کردند. انداختن آنها با بدن عریان بر روى سنگ داغ و کشیدن بدن آن ها بر خار و سنگلاخ و حتى سوزاندن بدن آنها با سیخ داغ از کارهاى معمولى بود. افرادى که در پناه کسى بودند یا هم پیمانى داشتند، از این گونه آزارها و شکنجه ها مصون بودند.
مشرکین قریش جرأت نداشتند که با بنى هاشم این گونه رفتار کنند. به خصوص که شخصیتى چون ابوطالب در میان آنها بود و او از جان و دل، پیامبر خدا را حمایت مى کرد. سایر عموها نیز -به استثناى ابولهب- دست از یارى او برنمى داشتند. عموزاده ها نیز در این راه هماهنگى کامل داشتند. تنها راهى که براى مشرکین باقى مانده بود، این بود که بنى هاشم را در محاصره شدید اقتصادى قرار دهند و از هرگونه معاشرت و معامله و مناکحه با آنها خوددارى کنند. از این رو با نوشتن پیمان نامه اى -که به دیوار کعبه آویخته شد- برنامه محاصره را آغاز کردند و بنى هاشم ناگزیر شدند که به شعب ابوطالب پناه ببرند.
سالهاى آغازین بعثت
با مبعوث شدن پیامبر اکرم صلى الله علیه وآله نخستین مردى که به او ایمان آورد، على علیه السلام بود(۴). او و پیامبر، به بعضى از دره هاى مکه مى رفتند و نماز مى گزاردند؛ بدون اینکه شخص ثالثى با آنها همراه باشد.
مدتى گذشت، تا اینکه ابوطالب از برنامه آنها مطلع شد و از پیامبر سؤال کرد که: پسر برادر، این چه کارى است که انجام مى دهید؟ پیامبر خدا در جوابش فرمود:
«عمو، این، دین خدا و دین فرشتگان و پیامبران و دین پدرمان ابراهیم است. خداوند، مرا به عنوان پیامبر خویش بر بندگانش مبعوث کرده است و تو از همه مردم به نصیحت و هدایت من سزاوارترى و باید مرا اجابت کنى و به کمک خویش مرا قوت بخشى».
ابوطالب از اینکه رسماً به دین او درآید، خوددارى کرد، ولى سوگند خورد که تا زنده است نگذارد به برادرزاده عزیزش آسیب برسد. در حقیقت، راه و رسم تقیه را پیش گرفت، تا بتواند سپرى مستحکم باشد در برابر حملات دشمنان و تهدیدهاى مشرکان.
آنگاه از فرزندش على علیه السلام پرسید: این چه کارى است که انجام مى دهى؟ هدفش از این سؤال این بود که بداند فرزند نوجوانش تا چه اندازه راه پیامبر خدا را از روى شناخت و آگاهى برگزیده است. پاسخ فرزند، پدر را به وجد آورد. پاسخ چنین بود: «پدر، من به خدا و رسولش ایمان آورده ام و در پیشگاه خداوند یکتا به نماز ایستاده ام و دستورات پیامبرش را اطاعت کرده ام». ابوطالب، او را تشویق کرد و گفت: «آگاه باش که او تو را جز به خیر دعوت نمى کند. از او جدا نشو».
پس از امیرالمؤمنین علیه السلام نوبت مسلمانى به زید بن حارثه رسید. او غلام پیامبر خدا بود. افتخارش این بود که بعد از پیامبر و على، او در روى زمین سومین مرد نمازگزار بود.
ابوبکر را به عنوان سومین مردى که مسلمان شده و عثمان را چهارمین دانسته اند. پس از آن ها طلحه، زبیر، عبدالرحمان و سعد بن ابى وقاص اسلام آوردند و تعداد مسلمانان مرد به هشت نفر رسید.
از آن پس ابو عبیده جرّاح و ابو سلحة بن عبدالأسد و ارقم بن ابى ارقم -که خانه اش کانون تجمع و برگزارى نماز بود، اسلام آوردند و اسلام در مکه آشکار شد و این بعد از آنى بود که مدت سه سال دین خدا مخفى بود و پیامبر بعثت خود را آشکار نمى کرد. ولى با نزول آیه شریفه «فَاصْدَعْ بما تُؤْمَرُ وَ أَعْرِضْ عَنِ المشرکین(۵)» او مأموریت یافت که از پنهان کارى خوددارى کند و دین خدا را آشکار سازد و مطمئن باشد که خداوند، شر استهزاکنندگان مشرک و منحط منحرف را دفع مى کند.
هرچند رفتار آنها موجب آزردگى پیامبر و دلتنگى شدید او مى شود، ولى پیامبر باید با تسبیح و سجده، خاطر خود را آرام کند و تا آخرین نفس به عبادت و پرستش ادامه دهد و البته مشرکین هم سرانجام خواهند دانست که چه بدبختى هایى دامنگیر آنهاست(۶).
در آغاز ظهور دعوت، مشرکان مکّه چندان مزاحمتى براى پیامبر خداصلى الله علیه وآله و افراد تازه مسلمان نداشتند. اما همین که حضرتش زبان به عیب جوئى خدایانشان گشود، در مقابلش ایستادند و با اتفاق و همدلى به دشمنى و مخالفت برخاستند. اینجا بود که ابوطالب، به وعده خود وفا کرد و چون سدّى محکم در برابر دشمنان ایستاد و آنها را از مزاحمت و اذیت، بازداشت.
«مقاومت و پایدارى ابوطالب، سبب شد که جمعى از اشراف قریش، مانند عتبة بن ربیعه و برادرش شیبه و ابوسفیان بن حرب و ابوالبخترى و اسود بن مطّلب و ولید بن مغیره و ابوجهل و عاص بن وائل و نبیه و منبّه -پسران حجّاج- و… به حضور ابوطالب آمدند و زبان به گلایه گشودند و از اینکه پیامبر به بدگوئى خدایان و انتقاد از دین آنها پرداخته و آنها را نابخرد و گمراه دانسته، شکایت کردند و از وى خواستند یا جلوى او را بگیرد یا او را تسلیم ایشان کند».
ابوطالب با نرمى و ملاطفت با آنها سخن گفت و آنها را بازگرداند. پیامبر هم به کار خود ادامه داد و بیش از پیش به اظهار دین خدا پرداخت.
کم کم کینه ها بالا گرفت و دشمنى ها فزونى یافت و کاسه صبر مشرکان متعصّب، لبریز شد و کارد به استخوانشان رسید.
بار دیگر سران قریش به ملاقات ابوطالب آمدند و به او گفتند:
تو از نظر سنّ و شرافت و منزلت در میان ما برترى دارى. ما از تو خواستیم که برادرزاده ات را از آنچه انجام مى دهد، بازدارى؛ ولى تو از این کار خوددارى کردى.
به خدا، طاقت ما به طاق رسیده و به هیچ وجه تحمّل بدگوئى هاى او را از نیاکان و خدایانمان نداریم. یا باید او را از این کارها بازدارى یا اینکه کار ما و شما به جنگ مى کشد. یا ما شکست مى خوریم یا شما. آنها ابوطالب را بر سر دوراهى قرار دادند و با خشم و عصبانیت، از نزد او رفتند.
مشکلى بزرگ بر سر راه ابوطالب ظاهر شده بود. نه او را توان جنگ با قریش بود نه مى توانست برادرزاده خود را تسلیم کند.
او براى خاتمه دادن به ماجرا، گفته هاى سران قریش را براى برادرزاده بازگو کرد و از او خواست که جان خود و عمو و یاران را به خطر نیندازد و عمو را به کارى که در توانش نیست، وادار نکند.
پیامبر خداصلى الله علیه وآله با چشم گریان عمو را مخاطب قرار داد و فرمود:
«به خدا، اگر خورشید را در دست راستم و ماه را در دست چپم بگذارند، دست از این کار بر نمى دارم، تا دین خدا ظاهر شود، یا کشته شوم». آنگاه با اطمینان به وعده الهى از عمو -که شاید عزمش به سستى گرائیده بود و شاید مى خواست میزان استقامت برادرزاده را سنجش کند- جدا شد. ولى ابوطالب صدا زد: برادرزاده، برگرد. پیامبر خدا بازگشت. ابوطالب عرض کرد: «هرچه دوست مى دارى، بگو. هرگز تو را تسلیم آنها نمى کنم».
آنگاه اشعارى خواند که شاهدى گویا بر مسلمانى اوست. برخى از آن اشعار را ملاحظه مى کنیم:
وَ اللّهِ لَنْ یَصِلُوا اِلَیکَ بِجَمْعِهِمْ
حَتّى أُوَسَّدَ فِى التُّرابِ دفیناً
فانفذُ لِأَمْرِکَ ما عَلَیْکَ مَخافةٌ
وَ ابْشُرْ وَ قَرَّ بِذاکَ مِنْهُ عُیُوناً
«به خدا، با جمعیت خود به تو دسترسى پیدا نمى کنند، مگر اینکه من در زیر خاک دفن شوم. کارت را دنبال کن. بر تو بیمى نیست و بشارت بده و دیده ها را روشن کن».
قریش یقین کردند که ابوطالب، دست از یارى پیامبر بر نمى دارد. از اینرو عُمارة بن ولید را -که زیباترین جوانان قریش بود- نزد او بردند و پیشنهاد کردند که وى آن جوان زیباروى را به فرزندى بگیرد و برادرزاده خود را تسلیم آنها کند، تا او را بکشند و اجازه ندهند که بیش از این خدایانشان را مسخره کند.
ابوطالب از بى انصافى آنها شگفت زده شد. شگفت معامله اى بود. آنها مى خواستند فرزندشان را به ابوطالب سپارند که از او پذیرائى کند و فرزند ابوطالب را از او بگیرند و بکشند؛ از اینرو قاطعانه دست رد بر سینه آنها زد و به آنها اعلام کرد که چنین چیزى ممکن نیست.
مطعم بن عدى که با ابوطالب دوست بود، از وى گله کرد و گفت: تو از روى انصاف با قومت رفتار نمى کنى. آنها به خاطر رعایت حال تو از هیچ سعى و تلاشى فروگذارى نکرده اند.
ابوطالب گفت: به خدا، نه آنها انصاف دادند و نه تو. تصمیم تو این است که قومت را یارى کنى و مرا خوار گردانى. هرکارى مى خواهى بکن.
اکنون قریش آماده شدند که نسبت به افراد مسلمان شدّت عمل به خرج دهند. تصمیم گرفتند که هر قبیله اى افراد مسلمان خود را تحت آزار و شکنجه قرار دهند.
تنها کسى که در امان بود، پیامبر خدا بود که خداوند او را به وسیله عمویش ابوطالب از آسیب دشمنان حفظ کرد. بنى هاشم هم به جز ابولهب که از آنها کناره گرفت، به ابوطالب پیوستند. ابوطالب براى جلب حمایت او بسیار تلاش کرد، ولى فایده اى نبخشید. جز در یک مورد که غیرت او شعله کشید و به حمایت ابوطالب برخاست.
ماجرا این بود که قبیله ابو سلمة بن عبدالأسد مخزومى مى خواستند او را شکنجه کنند. او به ابوطالب پناه آورد. افرادى از بنى مخزوم او را تعقیب کردند. ولى ابوطالب آنها را از آزار و اذیت وى مانع شد. آنها اعتراض کردند و گفتند: ما را از اذیت و آزار برادرزاده ات منع کردى. چرا این شخص را که از ماست، به ما وانمى گذارى؟ ابوطالب گفت: محمد برادرزاده من و این شخص خواهرزاده من است. علّت این بود که مادر ابوطالب و عبدالله -پدر پیامبر- مخزومى بودند. کار به جار و جنجال کشید و طرفین بر سر هم داد و فریاد کشیدند.
اینجا بود که ابولهب به صحنه آمد و براى اولین بار و آخرین بار، به یارى ابوطالب برخاست و تهدید کرد که اگر دست از سر او برندارند، با آنها مقابله خواهد کرد. معترضان عقب نشینى کردند و پى کار خود رفتند. این عقب نشینى به خاطر این بود که ترسیدند ابولهب نیز به مسلمانان ملحق شود.
ابوطالب هم به برادر خویش امیدوار شد و با اشعارى او را دعوت به اسلام کرد؛ ولى مؤثر واقع نشد.
به مرور زمان سختگیرى ها و آزار و اذیت ها شدت بیشترى یافت و غیر قابل تحمل شد. مسلمانان ناگزیر بودند که تقیه کنند. در عین حال از زندان و شکنجه، مصونیت نداشتند. تنها پیامبر خدا در پناه ابوطالب، در امن و امان مى زیست.
سرانجام سران قریش پیمانى امضاء کردند که با بنى هاشم ترک رابطه کنند و از زن دادن و زن گرفتن و معامله و مجالست با آنها خوددارى نمایند. این پیمان نامه در درون کعبه و دیوار آویخته شد. بنى هاشم ناگزیر از شهر خارج شدند و به شعب ابوطالب رفتند. اما ابولهب به مشرکین پیوست و به یارى آنها پرداخت.
بنى هاشم در محاصره شدید اقتصادى گرفتار شدند و با اندک قوتى که مخفیانه براى آنها برده مى شد، به سختى زندگى مى کردند.
محمد بن اسحاق مى گوید: بنى هاشم مدت دو یا سه سال، در محاصره اقتصادى بودند. به راستى که اگر قوت ایمان نبود، همه آنها از پاى در مى آمدند، یا تسلیم ترفندهاى دشمنان اسلام مى شدند. ولى با عزمى راسخ و استقامتى بى نظیر، دوران سخت و دشوارى را سپرى کردند.
شبى ابوجهل، حکیم بن حزام -برادرزاده خدیجه کبرى – را دیدار کرد که به همراه غلامش مقدارى گندم با خود حمل کرده و براى خدیجه مى بردند. ابوجهل با او درآویخت و گفت: تو را نزد مردم مکه رسوا مى کنم. ابوالبخترى از راه رسید و پرسید: چه خبر است؟ ابوجهل گفت: گندم براى بنى هاشم مى برد. وى گفت: چه مانعى دارد؟ گندم براى عمه اش مى برد. ابوجهل سرسختى نشان داد و ابوالبخترى با استخوان شتر بر سرش کوبید و با مشت و لگد او را مضروب و مجروح کرد. ولى ابوجهل از ترس اینکه این خبر به پیامبر برسد و او را مورد ملامت و شماتت قرار دهد، بدون سر و صدا پى کارش رفت.
امیرالمؤمنین علیه السلام درباره ماجراى شعب ابوطالب در نامه خود به معاویه نوشت:
«فَأرادَ قَوْمُنا قَتْلَ نَبِیِّنا وَ اَجْتِیاحَ أَصْلِنا وَ هَمُّوا بِنَا الْهُمُومَ وَ فَعَلُوا بِنَا الأَفاعیلَ وَ مَنَعُونَا العَذْبَ وَ أَحْلَسُونا الْخَوْفَ وَ اَضْطَرُّونا الى جَبَلٍ وَعرٍ وَ أوقَدُوا لَنا نارَ الحَرْبِ».
«پس قوم ما (قریش) تصمیم گرفتند که پیامبرمان را بکشند و اصل و ریشه ما را قطع کنند و براى قلع و قمع ما اندیشه ها کردند و کارهاى بسیار و خطرناکى انجام دادند و ما را از آب گوارا و زندگى آسوده محروم کردند و گرفتار ترس و بیم ساختند و ناگزیرمان کردند که به کوهى سخت و دشوار (شعب ابوطالب) پناه بریم و آتش جنگ را براى ما افروختند».
خواننده آگاه با مطالعه همین چند جمله از زبان کسى که سایه وار به دنبال پیامبر خدا حرکت کرده و خود، طعم تلخ دوران محصوربودن در درّه اى مخوف را طى مدتى که کمتر از دو سال و بیشتر از سه سال نبوده، چشیده است، به بسیارى از حقایق پى مى برد. قطعاً یکى از سرانى که این ماجرا را پدید آورده بود، پدر معاویه بود. سایر کسان نزدیک معاویه -و حتى خودش- در این ماجرا نقش داشتند و اکنون امیرالمؤمنین علیه السلام به نقد معاویه و کسانش پرداخته است. شاید امت اسلامى بیدار شود و دل به معاویه و معاویه صفتان تاریخ نبندد.
ولى طرفداران حق و حقیقت باید همیشه در انتظار نصرت الهى باشند و بدانند که «پایان شب سیه، سپید است».
مسلمانان -و مخصوصاً بنى هاشم و در رأس آنها ابوطالب- در آن سالهاى سخت، در کنار پیامبر خداصلى الله علیه وآله مقاومت جانانه اى از خود نشان دادند، تا اراده الهى بر نجات و پیروزى آنها تعلق گرفت.
نخستین کسى که علیه آن پیمان شوم قیام کرد هشام بن عمرو بود که پدرش با نضلة بن هاشم بن عبدمناف – از سوى مادر- برادر بود. او در میان قوم خود مورد احترام بود. شبها مواد خوراکى را بر پشت شتر مى نهاد و بر درِ شعب مى آورد و رهایش مى کرد. شتر وارد شعب مى شد و بنى هاشم بار شتر را بر زمین مى گذاشتند و مصرف مى کردند.
او نزد زهیر بن ابو امیه رفت و سخنانى گفت که عواطفش برانگیخته شد؛ ولى او گفت: چه کنم؟ من تنهایم. اگر یک نفر دیگر با من بود، پیمان نامه را از دیوار کعبه برمى داشتم و پاره مى کردم. هشام گفت: من چنین شخصى سراغ دارم. پرسید: کیست؟ گفت: خودم!. زهیر گفت: شخص دیگرى جستجو کن. او به سوى مطعم بن عدى رفت و او را با خود همراه کرد و شمار آنها به سه تن رسید، ولى مطعم پیشنهاد کرد که فرد چهارمى هم با آنها همراه شود. هشام نزد ابوالبخترى رفت و او را نیز به جمع خویش دعوت کرد و او نیز پذیرفت.
با به هم پیوستن این افراد، تصمیم گرفته شد، که پیمان نامه را پاره کنند. مطعم، دلیرى کرد و پیمان نامه را به زیر آورد. او با کمال تعجب مشاهده کرد که موریانه تمام پیمان نامه را خورده، به جز «بِاسْمِکَ اللّهُمَّ» را.
منصور بن عکرمه که نویسنده پیمان بود، دچار فلج دست شد و با پاره شدن پیمان نامه، بنى هاشم با سربلندى و افتخار از شعب خارج شدند.
امیرالمؤمنین علیه السلام در ادامه نامه به معاویه نوشت: «فَعَزَمَ اللّهُ لَنا عَلَى الذَّبِّ عَنْ حَوْزَتِه وَ الرَّمْىِ مِنْ وَرآءِ حُرْمَتِهِ». «خداوند اراده کرد که ما پاسدار حوزه شریعتش باشیم و حرمتش را نگاه داریم».
آرى خداوند افتخار پاسدارى از دینش را به امثال معاویه نمى دهد. بلکه این فیض بزرگ تنها نصیب کسانى مى شود که باطنى پاک و نیّتى خالص و عزمى راسخ و همّتى والا داشته باشند. «ورنه هر سنگ و گلى لؤلؤ و مرجان نشود». ادامه دارد
پى نوشت ها
۱) جالب اینکه در تاریخ ابن عساکر و حلیةالأولیاى ابونعیم کرامات عجیبى براى وى نقل شده است. از جمله اینکه او را در آتش افکندند و همچون ابراهیم خلیل نسوخت. دیگرى اینکه هنگام طغیان دجله، خود و همراهانش به آب زدند و همچون موسى و همراهانش غرق نشدند و نیز کودکى چشمش به آهوئى افتاد که در بیابان در حال فرار بود. او متوجه شد که کودک دوست دارد که آهو را بگیرد؛ از اینرو دعا کرد و خداوند آهو را نگاه داشت. حتماً این کرامات را به خاطر یارى معاویه برایش جعل کرده اند. اگر ما چنین کرامتى را به ائمه اطهارعلیهم السلام نسبت دهیم، ما را متهم به غلوّ و کفر مى کنند. قصه یک بام و دو هوا یعنى همین.(نگ: مصادر نهج البلاغه و اسانیده، ج ۳، ص ۲۱۶).
۲) بحارالأنوار، ج ۱۰۰، ص ۹۶، ح ۷.
۳) نگ: مصادر نهج البلاغه و اسانیده، ج ۳، ص ۲۱۷.
۴) گویا خدیجه نخستین مسلمان است ولى در اینکه على اولین مرد مسلمان است، شکى نیست.
۵) حجر، ۹۴. آنچه را به آن مأموریت دارى، آشکار کن و از مشرکان روى بگردان.
۶) با استفاده از بقیه آیات تا آخر سوره حجر.
منبع: سایت عصر شیعه
نظرات شما عزیزان: